یک عید زیبا
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

بلاخره ۳ روز تعطیلی عید هم تموم شد و برگشتیم تو همین اتاق کوچولو...

واسه این ۳ه روز کلی نقشه کشیده بودم با محمدی خودم... روز اول عید همینکه ساعت ۳ شد با بچه ها بلند شدیم و مثل هر روز سحری خوردیم... این عادت مونه... هرسال وقتی روز عید میرسه ما آخرین سحری رو بیدار میشیم و میخوریم... بعدش با خدیجه دعای سحر خوندم و کارهای عقب مونه رو انجام دادیم... نماز خوندیم و بعدش دیگه نخوابیدیم... چون مسجد مون قرار بود ساعت ۶:۳۰ نماز عید بخونه... ما هم ساعت ۶ رفتیم مسجد جا بگیریم اما دیدیم ای دل غافل هنوز هیچی نشده کل مسجد پر شده... ما هم ناچار تو راهرو سجاده پهن کردیم... وقتی نماز شروع شد مثل هرسال روز عید و موقع نماز عید قلبم پر از شادی شد... اما این نماز عیدم با همه نمازهای عید قبلی فرق داشت... حالا دیگه توی قلبم دردی نبود... هرچی بود شادی بود و امید به آینده... وقتی نماز تموم شد با چشمای گریون برای سلامتی محمد عزیزم و خانواده خودم و خانواده اون و همه مسلمونا و واسه دختردایی که مریض بود دعا کردم و بعدش برگشتیم خونه...

مثل هرسال افطار کردیم و بعدش اولین نفر دایی و زن دایی بودن که اومدن خونه مون البته میدونستم امسال بخاطر عزاداری دایی همه اول خونه ما میان... سفره رو از شب قبل چیده بودیم... خلاصه مهمونا دیگه تا دم غروب اومدن خونه مون و رفتن... نزدیکای ظهر محمد و خانواده ش و خاله هاش هم اومدن... واسه خوندن فاتحه... دلم خیلی واسه ش تنگ شده بود... اما اونا خیلی زود رفتن... دیگه تا شب بیکار نشدیم... دم غروب با موتور عمو رفتیم خونه خاله رقیه... چون خواهر اون هم فوت کرده بود... شب عمو اینا خونه مون موندن... روز دوم هم مثل دیروزش مهمون داشتیم... آهان یادم رفتم بگم... روز دوم حالم کلی خراب شد...

مسمومیت شدید... همه ش استفراغ میکردم... خوب یه کمی زیاد خورده بودم... وقتی محمد عزیزم با ماشینش اومد خونه مون و منو رسوند بیمارستان، خیلی خوشحالم کرد... از مهمونش زده بود و واسه من وقت گذاشته بود... الهی قرررررررربووون درخت خودم برم  من... وقتی از شفاخانه بیرون اومدیم، حالم بهتر شده بود... ولی بخاطر ۳ تا سرمی که وصل کرده بودم کمی گیج میزدم، خلاصه محمد هم گفت که شب بیاین خونه ما ... منم خیلی خوشحال شدم... تا بعدازظهر یه کمی خوابیدم و بعدش یه دوش گرفتم و دم غروب محمد بازم اومد دنبال مون، خونه محمد اینا خیلی خوش گذشت... مخصوصا وقتی برام از درخت خونه شون شفتالو کند و خوردم... و وقتی باهم روی تاب نشستیم و مهدی ما رو تاب میداد... شب که برگشتیم خونه چون دیر شده بود عمواینا بازم خونه مون موندن و محمد برگشت خونه شون... خیلی دلم براش تنگ میشد... ولی خوب چاره ای نبود...

روز سوم هم از صبح با عمو، مادر و زن عمو خونه فامیلا گشتیم... خیلی خسته شدم، تا ظهر درگیر بودیم... بعدش هم ظهر محمد یه اس ام اس داد که رفته خونه عمو اینا آخه عمو و زنش بعد از خونه عموی مادرم برگشته بودن خونه شون، خیلی دلم میخواست می دیدمش، با اینکه دیشب هم باهاش بودم، اما یه دفعه عمو زنگ زد که اونا رفتن و من الان با موتور میام دنبال تون... یه نیم ساعت بعد ما هم خونه عمو بودیم... خیلی حوصله م سر رفته بود... تا بعدازظهر رو یه جوری تحمل کردم، اما دیدنم نمیشه... یادم رفته بود بگم که محمد داداشم هم اون شب خونه محمداینا مونده بود... خلاصه بعد از کمی اس ام اس بازی، محمد زنگ زد که داداشت بهونه میگیره میخواد بیاد خونه، منم گفتم ما خونه عمو هستیم، اونم گفت باشه من و محمد میایم اونجا.... خیلی خوشحال شدم، تا بیاد کلی عکس گرفتم... وقتی رسید بردمش زیرزمین خونه عمو اینا و کلی باهم  چای خوردیم drinks.gifو خندیدیم،و یکی هم شیطونی In Loveبعدش هم باهم رفتیم خونه عمه اینا و خونه حسینعلی اینا، ولی برگشتنی یه دفعه مادر که ظهر تصمیم گرفته بود شب خونه عمو بمونه، گفت برمیگردیم خونه، ....

عمو اصرار کرد اما مادر گفت میریم خونه چون بچه ها فردا میرن سرکار راهشون دور میشه، خلاصه عمو مادر و مریم و با موتور برد و محمد هم من و فاطمه و خدیجه رو پیاده برد... تا رسیدیم خونه، نماز خوندیم و بعدش نشستیم فیلمای شیرینی خوری رو باهم نگاه کردیم.. خیلی کیف داد... خیلی خیلی خوش گذشت... بعدش هم خوابیدیم...

ولی این عید واقعا بهم خوش گذشت... همه ش بخاطر توئه محمد... بخاطر وجود توئه که انقدر شادم و قدر لحظات زندگیمو میدونم... دوستت دارم... و ممنونم که تو این هروقت تونستی همراهم بودی... خیلی دوستت دارم





:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست